پیرمردی کنار پل
برگردان خسرو باقری برگردان خسرو باقری

خسرو باقری (1337 )
محل تولد: شهر عبید زاکانی،عارف قزوینی و علامه دهخدا
پدر، علی پاشا باقری، فولادی آبدیده و مادر، بمانی خانم حاجی پور، بهتر از برگ درخت.
لیسانس مترجمی زبان انگلیسی و فوق لیسانس زبان شناسی
مدرس دانشگاه هنر، دانشگاه هنر و معماری و دانشگاه آزاد اراک

پیرمردی کنار پل
ارنست همینگوی (1899 ـ 1961)

• پيرمردي كه عينك فلزي به چشم زده بود و لباسي خاك‌آلود به تن داشت، كنار جاده نشسته بود.
• روي عرض رودخانه، پل شناوري بود كه گاري‌ها، كاميون‌ها، زن‌ها، مردها و كودكان از روي آن مي‌گذشتند.
• گاري‌ها را قاطرها مي‌كشيدند و چون زورشان نمي‌رسيد، سربازان به كمك آمده چرخ‌ها را هل مي‌دادند.
• گاري‌ها پس از عبور از پل تلق‌تلق‌كنان از شيب رودخانه بالا مي‌آمدند.

• كاميون‌ها هم غيژغيژكنان از پل و شيب مي‌گذشتند، گاري‌ها و آدم‌ها را پشت‌سر مي‌گذاشتند و دور و دورتر مي‌شدند.
• دهقان‌ها در خاكي كه تا قوزك پاي شان مي‌رسيد، آرام و سنگين مي‌گذشتند.

• اما پيرمرد بي‌ حركت نشسته بود.
• آن‌قدر خسته بود كه نمي‌توانست قدم از قدم بردارد.
• مأموريت داشتم كه از پل بگذرم، به آن سوي آن بروم و ببينم كه دشمن تا كجا پيشروي كرده است.
• مأموريتم تمام شده بود و دوباره به اين سوي پل بازگشته بودم.
• چندان گاري ‌ئي نمانده بود.
• تك و توك آدم‌هايي هنوز پاي پياده از پل مي‌گذشتند.
• رفتم و برگشتم، اما پيرمرد هنوز هم آنجا نشسته بود.

• پرسيدم:
• «اهل كجايي پدر؟»

• گفت:
• «سان كارلوس» و بعد تبسمي كرد.

• «سان كارلوسي» بود، از همين رو نام آن‌جا را كه آوردم، خوشحال شد و لبخندي بر لبش نشست.

• بعد گفت:
• «از حيوان‌ها نگهداري مي‌كنم.»

• من كه از حرفش درست سر درنياورده بودم، گفتم:
• «كه اين طور! »

• گفت:
«بله، خوب مي‌دانيد، مانده بودم تا مواظب حيوان‌ها باشم.
• آخرين نفري بودم كه از «سان‌كارلوس» آمدم بيرون.»

• نه مثل چوپان‌ها بود نه مثل گله‌دارها.
• به لباس‌هاي سياه خاك‌آلود و سيماي غبارگرفته‌ وعينك فلزي ‌اش نگاه كردم و پرسيدم:
• «چه حيوان‌هايي بودند؟»

• گفت:
• «همه جور بودند.»

• بعد از سر تأسف سرش را تكان داد و گفت:
• «مجبور شدم تركشان كنم....»

• به پل نگاه مي‌كردم و به «دلتاي ايبرو» كه شبيه چشم‌اندازهاي آفريقا بود.
• در اين فكر بودم كه كي دشمن را مي‌بينم و كي صداي گلوله‌ها را كه از درگيري‌هاي نظامي خبر مي‌دهد، خواهم شنيد.
• درگيري!
• هميشه رازناك است، اين درگيري.

• برگشتم.
• آه پيرمرد هنوز آنجا نشسته بود.
• دوباره پرسيدم:
• «گفتي چه حيوان‌هايي بودند؟»

• گفت:
• « دو تا بز بود، يك گربه، چهار جفت كبوتر هم بود.»

• گفتم:

• «خوب، پس مجبور شدي آنها را بگذاري و بيايي، آره؟»

• گفت:
• «بله. با توپ مي‌زدند.
• سروان گفت برو و گرنه با توپ مي‌زنند.»

• درحالي كه به انتهاي پل نگاه مي‌كردم و مي‌ديدم كه آخرين گاري‌ها با شتاب از شيب آن، سوي رودخانه پايين مي‌آيند تا از پل بگذرند، رو به او گفتم:
• «زن وبچه‌ چي؟ داري؟ نداري؟»

• گفت:
• «نه.
• فقط همان حيوان‌هايي كه گفتم.
• البته گربه بلايي سرش نمي‌آيد.
• گربه‌ها مي‌توانند از خودشان مواظبت كنند.
• اما بقيه چي؟
• چه بلايي سرشان مي‌آيد؟»

• پرسيدم:
• «طرفدار كي هستي؟»

• گفت:
• «طرفدار هيچكس.
• هفتاد و شش سال دارم.
• دوازده كيلومتر پاي پياده آمدم تا اينجا.
• فكر نكنم، بتوانم جلوتر از اينجا بيايم.»

• گفتم:
• «اما اينجا امن نيست.
• اگر مي‌تواني بيا بالاي جاده.
• آنجا كاميون‌ها ايستاده اند.
• از آنجا مي‌روند طرف تورتوسا.»

• گفت:
• «باشه.
• كمي خستگي در كنم، بعد مي‌روم.
• كجا مي‌روند كاميون‌ها؟»

• گفتم:
• «بارسلون‌.
• مي‌روند بارسلون.»

• گفت:
• «آن طرف‌ها من كسي را نمي‌شناسم.
• اما خوب، خيلي ممنونم، واقعاً ممنونم.»

• مات و خسته نگاهم كرد.
• مثل كسي كه بخواهد نگراني اش را با كسي تقسيم كند، گفت:
• «گربه، مي‌دانم چيزي اش نمي‌ شود.
• اما بقيه؟
• شما چه مي‌گوييد؟
• سرشان چي مي‌آيد؟»

• گفتم:
• «خوب معلوم است.
• بالاخره يك جوري نجات پيدا مي‌كنند. »

• گفت:
• «كه اين طور!»

• نگاهي به شيب انتهاي پل انداختم.
• ديگر هيچ گاري‌ ئي روي آن ديده نمي‌شد.
• باز هم گفتم:
• «خوب معلوم است.»

• گفت:
• «پس آن حيوان‌ها زير آتش توپ چه كار مي‌كنند؟
• مگر از ترس همين توپخانه نبود كه به من گفتند از آن جا بروم! »

• پرسيدم:
• «در قفس كبوترها را باز گذاشتي؟»

• گفت:
• « آره باز گذاشتم.»

• گفتم:
• «پس مي‌توانند بپرند و بروند.»

• گفت:
• «خوب بله.
• آنها مي‌ پرند و مي‌روند.
• اما بقيه چي؟
• آخ! آدم بهتر است فكرش را نكند!»

• رو به پيرمرد كردم و گفتم:
• «اگر خستگي در كردي، برويم بالا.
• من مي‌خواهم بروم بالا.
• بعد با اصرار اضافه كردم:
• «حالا ديگر بلند شو، همت كن برويم.»

• گفت:
• «ممنونم»

• و بلند شد.
• اما تلوتلو خورد، به عقب خم شد و دوباره افتاد توي خاك‌ها.

• خسته و بي‌حوصله گفت:
• «من فقط از حيوان‌ها نگهداري مي‌كردم....»

• اما ديگر روي سخنش با من نبود.

• دوباره گفت:‌
• «من فقط از حيوان‌ها نگهداري مي‌كردم....»

• ديگر نمي‌دانستم با او چه كنم.
• يكشنبه بود و عيد پاك و فاشيست‌ها به سوي «ايبرو» پيشروي مي‌كردند.

• هوا بشدت گرفته بود و آسمان را ابرهاي تيره پوشانده بود.


اين كه گربه‌ها مي‌دانستند چه طور از خودشان مواظبت كنند و اين كه توي اين هوا هواپيماها نمي‌توانند پرواز كنند، تنها دلخوشي‌هاي پيرمرد بودند.

پایان

May 13th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان